سکوت بارانی

سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند

بلد نیستم...

سیاه ، سفید ، خاکستری ، بنفش من هیچکدامم

من خسته از رنگ و سنگ و ننگ های زمانه ام

من چشم هایم را شسته ام از رنگ و ریا

که اگر عاشق بودم این همه ، من ، کلامم را اشغال نمیکرد

من عاشقی بلد نیستم

+ نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 18:31 توسط دالیا |

باران....

زندگی قافیه ی باران است

 

من اگر پاییزم و درختان امیدم

 

 همه بی برگ شدن و تو بهاری

  وبه اندازه باران خدا زیبائی

+ نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 18:2 توسط دالیا |

ایا دوستم داری؟...

هر روز می پرسی که :آیا دوستــم داری؟

من ،جای پاسخ بر نگاهت خیره می مـانم

تو در نگاه من ، چه می خوانی، نمی دانم

اما به جای من تو پاسخ می دهی آری !

من «دوستـت دارم» را

پیوسته در چشم تو می خوانم

ناگفته ، می دانم

من ، آنچه را احساس باید کرد

   یا از نگـــاه دوست باید خواند 

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری

قلب من و چشم تو می گوید به من : آری !

+ نوشته شده در شنبه 16 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:48 توسط دالیا |

هستی...

قبله گوهرسو که خواهی باش.

باتوداردگفتگو شوریده مستی.

مستم و دانم که هستم من

ای همه هستی زمن ایاتوهم هستی؟

+ نوشته شده در جمعه 8 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:11 توسط دالیا |

دیو شب...

لای لای، ای پسر کوچک من

دیده بربند، که شب آمده است

دیده بربند،  که این دیو سیاه

خون به کف، خنده به لب آمده است

 

سربه دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدمهایش را

کمر نارون پیر شکست

تا که بگذاشت بر آن پاییش را

 

آه بگذار که بر پنجره ها

پرده ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پراز آتش و خون

می کشد دمبدم از پنجره سر

 

از شرار نفسش بود که سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

وای، آرام که این زندگی مست

پشت در داده به آوای تو گوش

 

یادم آید که چو طفلی شیطان

مادر خسته خود را آزرد

دیو شب از دل تاریکی ها

بی خبر آمد و طفلک را برد

 

شیشه پنجره ها می لرزد

تا که او نعره زنان می آید

بانگ سر داده که کو آن کودک

گوش کن، پنجه به در می ساید

 

نه برو، دور شو ای بد سیرت

دور شو از رخ تو بیزارم

کی توانی بربائیش از من

تا که من در بر او بیدارم

 

ناگهان خاموشی خانه شکست

دیو شب بانگ برآورد که آه

بس کن ای زن که نترسم از تو

دامنت رنگ گناه است،گناه

 

دیوم اما تو زمن دیوتری

مادر و دامن ننگ آلوده!

آه،بردار سرش از دامن

طفلک پاک کجا آسوده؟

 

بانگ می میرد و در آتش درد

می گدازد دل چون آهن من

میکنم ناله که کامی،کامی

وای بردار سر از دامن من

+ نوشته شده در سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:,ساعت 17:10 توسط دالیا |

دوست داشتن همیشه زیباست...




حـــس قشنگـیه 

یـکی نگـــرانــت باشـــــه، 

یـکی بترســــه از اینـکه یـــــــه روز از دستـت بـــده. 

سعـی کنـه نــاراحتـت نکـنه، 

حــــس قشنگــیه ... وقـتی ازش جــــــــدا میشی ، اس ام اس بـــده :

عـــزیـــز دلــــم رسیــد؟ 

قشنـگه: یهــو بغلـــت کنـه، 

یهــو . . . توی جـمـــع .. در گـــوشت بگــه دوســــت دارم، 

بگـه کـه حـــواســم بهــت هســت...

حــــــس قشـنگـیه ازت حمـــایـت کنـه،وقـتی حــــق با تو نیســت ... 

آره ... 
 دوســـت داشتــن همیشـــه زیباســــت 

+ نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 20:52 توسط دالیا |

باید بفهمی




می دونی ... 

بایــد بفـهمی وقـتی دلـــــت می گیـره 

تنهــایــی ! 

بایــد یـاد بگیــری از هیــــچ کــس توقـــع نــداشته باشی ! 

بایــد عـــادت کنی کــه بـا کسی درد دل نکــنی ! 

بایــد درک کنـی کـه هـــر کـس مشــکلـات خـودشـــو داره ! 

بایــد بفـهمی وقـتی 

نـاراحــتی ... 

دلتنــگی ... 

یـا بی حوصــله ای ... 

هیــــــچ کس حوصـــله ی تــــو رو نداره ! 

دیگـه بایـد فهمیـــده باشی همــه رفیــــقِ وقـتای خــــوشی اند ! 

باور کــــــن ...

+ نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 20:47 توسط دالیا |

...

 

چه شبی است!

 

چه لحظه‌های سبک و مهربان و لطیفی،

 

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته‌ام.

 

می‌بارد و می‌بارد و هر لحظه بیش‌تر نیرو می‌گیرد.

 

هر قطره‌اش فرشته‌ای است که از آسمان بر سرم فرود می‌آید.

 

چه می‌دانم؟

 

خداست که دارد یک ریز، غزل می‌سراید؛

 

غزل‌های عاشقانه‌ی مهربان و پر از نوازش.

 

هر قطره‌ی این باران،

 

کلمه‌ای از آن سرودهاست.

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:51 توسط دالیا |

رويا...

 

من زير بارانم

زمين گليست

کفش هايم را فراموش کرده ام

تنها نيستم

يارم

انکه دوستش دارم

کنار من است

يارم خيس شد از باران

گلی شد کفش هايش

اما من...

من نه خيس می شوم و نه گلی

هان ....ای دوست

يافتم !

هر چه بود رويا بود !

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:46 توسط دالیا |

من بارانم...

میبارم


تا دنیا دنیاست


اما اینبار


نه برای جوانه های منتظر


و نه برای لبهای خشکیده زمین


اینبار


فقط به هوای تو


به هوای خودم


میبارم


بی خیال اینکه اسمان ابیست


بی خیال اینکه اسمان ابی را دوست دارند


به هوای تو


اسمان را چنگ میزنم


انقدر میبارم


تا لبریز شوی


اما


نکندروزی..

روزگاری


از من خسته شوی


زیر چتر بروی


من بارانم


پاک و ساده


با من مثل خودم باش


زلال و جاری


میبارم


نفس به نفس


به هوایت جاری میشوم

+ نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:17 توسط دالیا |

من همینم...

من همینم!

من شبیه رویاها نیستم،...

نه شبیه پرنسس های دیزنی لند ☆

من شبیه واقعیتم ....


شبیه دختری که گاهی دست های

خیسش را با دامنش پاک میکند و اشک

هایش را با سر آستینش ...

نه چشمان آبی دارم....

نه کفش پاشنه بلند...

همیشه موهایم بلند نیست

همیشه ناخن هایم لاک زده نیست...

نگران پاک شدن رژ لبم نیستم...

در حال نقاشی آینده ام هستم !

به همین سادگی ...

همینــــــــم!!!

+ نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:12 توسط دالیا |

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 18:40 توسط دالیا |

دنیا را نگه دارید

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند 

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است 

عاشق شدم ، گفتند دروغ است


 گریستم ، گفتند بهانه است 

 خندیدم ، گفتند دیوانه است 

  دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم 

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط دالیا |

انگاه نمیدانم...

اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید؛

ده ها رنگین کمان

در دهان ما نطفه می بست

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت

؛ عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود

؛ محال نبود وصال !

و عاشقان که همیشه خواهانند؛

همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس

را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی

... و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود؛ چشمهایمان

به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛

و ما کلام محبت را در میان نگاههای

گهگاهمان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم

و هر عادت مکرر را در میان

۲۴ زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم

هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی

گنج ها شاید بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها سکه ها

را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم

نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند،

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود ؛

همه کافر بودند ؛

و زندگی بی ارزشترین کالا بود

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

اگر عشق نبود ؛

به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... اگر عشق نبود

اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد

من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو

میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا


انگاه نمیدانم براستی خداوند

کدامیک را می پذیرفت

 

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:40 توسط دالیا |

همزاد باران...

خوب است
که نفس های باران ؛
در شبانه های متروکه ام 
هنوز 
شنیده می شود
و عطر خوب کاهگل ها وتردی شب بوها
می گویند 
ای از تبار پاکی ها
تو
همزادِ بارانی !

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:15 توسط دالیا |

شب...

شب ، ساعت ابری مرا داد به تو


افتاد نگاه خسته ی باد به تو


باران زد و خیس شد تن خاطره ها


باران زد و باز یادم افتاد به تو

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:4 توسط دالیا |

مردونه...

مردونه تمومش کن من طاقتشو دارم

هر بار ترحم بود

این بار

نمیذارم!

مردونه تمومش کن 

وقتی که نمیتونی...

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:58 توسط دالیا |

قاصدک...

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما،‌ اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری ، نه ز دیّار و دیاری،  باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب.

 

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی -طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .

+ نوشته شده در شنبه 5 مرداد 1392برچسب:,ساعت 3:18 توسط دالیا |

حکایت عجیب...

 

حکایت عجیبی دارد ، این اشک

کافیست حروفش را ب هم بریزی تا بشود کاش

 

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 23:16 توسط دالیا |

سهراب سپهری...

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست 
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

.....

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

......

هر که با مرغ هوا

دوست شود
خوابش آرام ترین

خواب جهان خواهد بود

......

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

........

من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج....

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 18:38 توسط دالیا |

زندگی یعنی چه؟؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،

زندگی یعنی چه !؟

مادرم سینی چایی در دست ،

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است ،

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم ،

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

قدر این خاطره را ، دریابم

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 18:29 توسط دالیا |

گاهی گمان نمی کنی...

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

گاهی نمی شود، نمی شود، که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود... .

+ نوشته شده در پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,ساعت 16:56 توسط دالیا |

حافظه اب...

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟

+ نوشته شده در پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,ساعت 16:53 توسط دالیا |

صدای باران...

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش

زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی

کفشهایمان بیندیشیم!؟

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,ساعت 16:29 توسط دالیا |

ای خدای من

زیباترین ها واقعیت ها

شیرین ترین اتفاق زندگی تان باد
...................


در هر آسمان تیره ای ستاره ای هم وجود دارد

کمی نسیم تازه برای کنار زدن ابرها لازم است

و کمی نگاه به بالا

......................


خدایا



ببخش بر منی که



تن برای حضور دارد



اما دل برای سجود نه
.................................


من همانقدر بدم که تو خوبی

حال همه ما خوب است اما توبارو نکن

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 13:57 توسط دالیا |

گفتگو...

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:7 توسط دالیا |

پرواز...

می توان در قاب خیس پنجره . چک چک آواز باران را شنید

می توان دلتنگی یک ابر را  در. بلور قطره ها بر شیشه دید

می توان لبریز شد از قطره ها .مهربان و بی ریا و ساده بود

می توان با واژه های تازه تر  .مثل ابری شعر باران را سرود

می توان در زیر باران گام زد . لحظه های تازه ای آغاز کرد

پاک شد در چشمه های آسمان. زیر باران تا خدا پرواز کرد

 

http://pic.photo-aks.com/photo/nature/rain/large/Rain_Yellow_Leave.jpg

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 21:14 توسط دالیا |

دردنبود پدر...

رفتی و ندانستی 

که دل من ازرده است

دلم از بی وفاییهابی زاراست

ندیدی شکستن مرا

انگاه که خمیده گشت

قامت من وقتی تو بودی

مرا نمی دیدی

صدایم نمی شنیدی

حال که رفتی

هم میشنوی

هم می بینی

اما نیستی

نیستی که ببینی شکستن مرا


     من به تو محتا جم         

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:20 توسط دالیا |

عشق تو...

عشق تو،

مــرا آموخـت،

بی اشـک بگریم!

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:17 توسط دالیا |

من...

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:8 توسط دالیا |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد